او
هرروز "آن" را میدید. هرروز. همهجا. تعجبآور بود، "آن" میبایست چند
صورت، چند قالب وجودی میداشته. همه میتوانستند باشند. "آن" روی پلههای
برقی ایستگاه مترو ایستاده بود، شناور در میان آن سقف بلند، چمدانی کوچک
در دست و صورتش نیمرخ. او کسی را کنار زد، طول سالن را دوید، رفت به طرف
خروجی. "آن" نبود، کس دیگری بود. قلب او از عصبانیت میتپید چون "آن" را
در آخرین واگن مترو در حال حرکت میدید، کنار چراغ راهنمایی، در صف
سوپرمارکت. همه "آن" بودند. "آن" راه میرفت، میایستاد، دستش را میبرد
پشت گردنش، پیرهنش را درمیآورد. او به خودش میگفت «اون دیگه نیست». خودش
را به اسم صدا میزد، انگار که بچهاش باشد «هی، "آن" دیگه نیست. باید
یادش رو حفظ کنی، اما دیوونه نشی. بهش فکر کنی، اما دیوونه نشی، حرصت
نگیره.» تکرار میکرد، مدام و مدام...