دستم را
گرفته ، دستِ راستم و محکم میکشد ، زمین میخورم ، زانویم جر میخورد ،
بلندم میکند ، احساس میکنم زانویم خون میآید اما نگاهش هم نمیکنم ،
اهمیت نمیدهم و همش دست میکشم تا پارگی را پنهان کنم . دستم را گرفته است ،
دستِ راستم ، محکم میکشد ، میگوید : ولش کن ، پاره شد که شد ، اون یکی
هنوز سالمه .
چیز هایی که میخوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.
چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۱
یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱
پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱
66
به پایان که نزدیک میشویم
خاطراتی نمیماند
فقط بوها ، بوی گند کتوکنازول
بوی سوختن برگهای سر پاییز
بویِ کسی
دردی هستند که زمان جا میگذارد
خاطراتی نمیماند
فقط بوها ، بوی گند کتوکنازول
بوی سوختن برگهای سر پاییز
بویِ کسی
دردی هستند که زمان جا میگذارد
اشتراک در:
پستها (Atom)