چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

36

اینجا،
بالاخره کسی پیدا می شود
که سکوتت را
نگاه های ناگهانی به افقت را
تردیدت را
بفهمد
که پرهایت را برای پرواز آماده کند
و مهم نباشد برایش بودن
که ناگهان با نگاهی ،
علامت سوالی بر همه این ها بگذارد !

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

35

تردّت ماشین ها جلوی مدرسه ما وحشتناک بود ، بعد از کشته شدن دو تا از بچه ها بالاخره روی خیابان پل هوایی زدند ، دو ماه بعد یکی از بچه های سابق مدرسه مان را از همان پل حلق آویز کردند .

34

روی شیشه ماشین نوشته بود : "هذا من فضل ربی "
مرد از شیشه جلو بیرون افتاده بود
کاپوت خیسِ خون بود
روی شیشه ماشین نوشته بود : "هذا من فضل ربی "

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱

33

گوش های بیرون مانده زن
فکر های بی پروا
سلام ها ، خداحافظی ها ، دست ها
لرزش وقیح تفاله چای ته لیوان
ایست ناگهانی مرد در حال گذر
بلندی شکننده فریاد از ته جان
قاپ های قد و نیم قد ناموزون
شرم خفیف آن دو نفر
آرامش ماهی مریض تهِ تنگ
نمی گذارند تا،
به حال خودم باشم