چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۱

54

همیشه کنار پیرمردِ کوری که با ویالونش عصر ها سر چهاراه آهنگ های غمگین میزد می ایستاد.
آن روز چند بچه از راه رسیدند:
- اگه گفتی این چندتاست؟ این یکی چی؟
- لباس تن این پسره چه رنگیه ؟
پیرمرد در آن لحظه انگار که بینا تر از هر آدم بینای لعنتی ای باشد فقط لبخند میزد .
بچه ها هم چنان اصرار داشتند : این پژوئه چی ؟
انگار که تفریح هر روزشان باشد .

از آن تابستان از بچه ها متنفر شد .

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

53

پدرم که به جنگ رفت من هنوز به دنیا نیامده بودم . وقتی فهمیدم می جنگد تعجّب کردم چون ما با هیچ کس در حال جنگ نبودیم .او در این جنگ نه جانباز شد نه شهید ، فقط بیست و سه سال است که خسته است چون همانطور که می دانید پول فتح کردنی نیست .