همیشه کنار پیرمردِ کوری که با ویالونش عصر ها سر چهاراه آهنگ های غمگین میزد می ایستاد.
آن روز چند بچه از راه رسیدند:
- اگه گفتی این چندتاست؟ این یکی چی؟
- لباس تن این پسره چه رنگیه ؟
پیرمرد در آن لحظه انگار که بینا تر از هر آدم بینای لعنتی ای باشد فقط لبخند میزد .
بچه ها هم چنان اصرار داشتند : این پژوئه چی ؟
انگار که تفریح هر روزشان باشد .
از آن تابستان از بچه ها متنفر شد .
آن روز چند بچه از راه رسیدند:
- اگه گفتی این چندتاست؟ این یکی چی؟
- لباس تن این پسره چه رنگیه ؟
پیرمرد در آن لحظه انگار که بینا تر از هر آدم بینای لعنتی ای باشد فقط لبخند میزد .
بچه ها هم چنان اصرار داشتند : این پژوئه چی ؟
انگار که تفریح هر روزشان باشد .
از آن تابستان از بچه ها متنفر شد .