چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۱

54

همیشه کنار پیرمردِ کوری که با ویالونش عصر ها سر چهاراه آهنگ های غمگین میزد می ایستاد.
آن روز چند بچه از راه رسیدند:
- اگه گفتی این چندتاست؟ این یکی چی؟
- لباس تن این پسره چه رنگیه ؟
پیرمرد در آن لحظه انگار که بینا تر از هر آدم بینای لعنتی ای باشد فقط لبخند میزد .
بچه ها هم چنان اصرار داشتند : این پژوئه چی ؟
انگار که تفریح هر روزشان باشد .

از آن تابستان از بچه ها متنفر شد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر