در
یک لحظه تمامی چیز هایی که در طول این سال ها توی ذهنت می چرخیده و همیشه
با آنها کلنجار رفته ای می آید جلوی چشمت ، تمامی چیز هایی که اگر چه بدست
خودت ساخته شدند اما هیچ وقت آن چیزی نبودند که میخواستی ، در همین یک لحظه
مرد می آید و می پرسد " تنها هستید قربان؟ " و در جواب می گویی " نمیدانم " و
مجبور شوی درباره چیزهایی که مدت هاست فراموشت شده اند دوباره فکر کنی.