چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۱

79

رفتم دکتر . یک خانوم زیبای متخصص اعصاب و روان . گفت که دچار افسردگی شدم و ادامه داد که که این ها عوارض چیزهایی‌ست که او نمی‌داند. پرسیدم " تا کیِ ؟" جواب داد اینطور پیش میره گاها .
بعد که داشت دفترچه را پر می‌کرد به این فکر کردم که چه بی‌تفاوتم و او هم انگار من باشم که زن شده و متخصص اعصاب و روان .
تظاهر کردم که کاملا و بدون هیچ نقطه مبهم و سوالی متوجّه چیزی که می‌گوید هستم .
بعد ساکت ماندیم تا اینکه موقع خروج گفت "به امید دیدار" ، به این فکر کردم که عادت است و بعد در حالی که لبخند می‌زدم به منشی گفتم " به امید دیدار" .

78

و بعد ، از گذشتن از تو دیگر چیزی نمی‌گذرد ، " گذشتن " ی که در همان " گذشتم" می‌ایستد و دیگر صرف نمی‌شود .

77

پرسید : تو چی ؟
گفت : هستم .
و این "هست" تمامی هستی‌شان بود .

76

همیشه به خودم پیله کرده‌ام
به این ‌، که لب‌خند بزنی
به تو ، تا کنارم باشی
به زمان ، تا هوایم را داشته باشد
به جنس پیله ها ، که با هم فرق می‌کنند