چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

62

صبح بیدار شوی ، هیچ دلیلی برای بیدار بودنت نباشد و انگیزه ای برای خوابیدن دوباره ، احساسی شبیه به پوک بودن چیزی .

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

61

دستان او همیشه سرد بود ، بر خلاف من که انگار مادر زاد تب دارم.دست چپش را بلند کردم و آن را به پیشانیم چسباندم ، شقیقه ها و بعد گونه.مدتی طولانی به همین حالت می ماندیم تا دستانش تب کند . در این حال که انگار نیمه خواب بودم،همه هستی ام در این لمس و این حس که می توانست زندگی باشد،فشرده و جمع می شد .

60

هیچ کس تا به حال به من لب‌خند نزده ، غیر از مادر بزرگم که آن هم به همه لب‌خند می زند . روی تشکچه ی تیره رنگش می نشیند و به هر کس که لحظه ای نگاهش را می شکند لب‌خند می زند .

59

این روزها می توان بی هیچ ترسی برای نادانی از دست رفته احساس حسرت کرد . چند سالی سر کردن در حالتی که شاید بتوان "عدم نادانی" دانستش کافیست تا دل تنگی غریبی نسبت به آن پیدا کنی .

58

در آیینه می بینمت که می روی ، هر لحظه دور تر ، نا آرام تر و این جمله در سرم خورد می شود که "اجسام از آنچه در آیینه می بینید به شما نزدیک ترند."

57

تو نباشی ، من از این وسعت بیهوده ی روز سخت می رنجم .