دستهایم
توی جیب شلوارم میخزند،سرم در یقه فرو میرود،کتفهایم جلو میآید و
ناخودآگاه خودم را بغل میکنم . خیال در حوالی صفر درجه یخ نمیزند ، زل
میزند . منِ سرما زده نگاهش بی اختیار دوخته میشود به نگاهی و در آنها
فرو میرود با احتیاط از کنار خاطرات میگذرد ، با اشتیاق به این روز و آن
روز سرک میکشد و در آخر به دری میرسد که در گرمای پشتش کسی هست شبیه خودش
، لبخند میزنم و میپرسد "به چه میخندی؟ " .