چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

75

کسی باشد
که از سلام ایشان
بوی آرامش بیاید

74

دست‌هایم توی جیب‌ شلوارم می‌خزند،سرم در یقه فرو می‌رود،کتف‌هایم جلو می‌آید و ناخودآگاه خودم را بغل می‌کنم . خیال در حوالی صفر درجه یخ نمی‌زند ، زل می‌زند . منِ سرما زده نگاهش بی اختیار دوخته می‌شود به نگاهی و در آنها فرو می‌رود با احتیاط از کنار خاطرات می‌گذرد ، با اشتیاق به این روز و آن روز سرک می‌کشد و در آخر به دری می‌رسد که در گرمای پشتش کسی هست شبیه خودش ، لبخند می‌زنم و می‌پرسد "به چه می‌خندی؟ " .

73

می‌گوید تو بی‌خیالی ، نمی‌فهمد من اگر بی‌خیال نباشد منِ نرمالی نیست . می‌گوید تو هرگز کمک نمی‌کنی، هر وقت نگران چیزی است ، غر می‌زند که چرا وقتی من دارم از نگرانی می‌میرم ، تو برای خودت روی تخت کاناپه ولو می‌شوی، نمی‌تواند درک کند که من همیشه از او خسته‌تر هستم . خودش هر چه قدر هم که خسته باشد ، دراز نمی‌کشد ، اما من اینطور نیستم و مثلا اگر شیر آب چکّه کند بجای محکم کردن آن می‌توانم ساعت‌ها به آن خیره شوم .

- فرد / مـ . ع

72

درختی باشی
سرو
به سمت آسمان که می روی
وقتی چشمانت در
چشمان خورشید غرق می شود
ایمان می‌آوری
که تنها آمده‌ای
و تنها نمی روی

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۱

71

باران به تو می‌ماند
چنان ریز کارانه
که درباره‌اش نمی‌توان گفت
این شباهت
در روزهایم آمیخته
و این باور که
گل را به گلستان
پیشکش نمی‌کنند
و نور را
به خورشید

70

زمان برای من است
می‌گذرم
از آنچه میبینم از آنچه
نمی‌بینم
من لحظه‌هایم را
هر لحظه
چهره به چهره تو
زندگی می‌کنم

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۱

69

اینکه حالا اینطور شده خواسته من نیست ، اگر به من بر می‌گشت از حالا تا سگ سال دیگر هم نمی‌خواستم چنین بشود . گیر کار اینجاست که اختیاری نیست . اگر به من بود می‌خواستم سنگی باشم سر راه یا درختی که میداند سبز شدنش ، زرد شدنش ، اختیارش نیست . دلی ندارد که به بهانه میوه سر بهار صابونش بزند . اگر می‌دانستم از همان روز اول اعتصاب غذا میکردم بعد می‌گفتند بنده خدا فلانی بچه‌اش چند روزه مرد ، نه تاسفی می‌ماند نه ناامیدی نه بعدها کسی چنین چرتی می‌نوشت .