چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۲

82

چشم هایم را می‌بندم

از روی شانه ام بپر

پرهای تو آسمان می خواهند ؟

برو

و بیهوده به کم قانع نشو

اوج بگیر

فریب آیینه‌ها را نخور

شیشه ها دروغ می گویند

این اتاق یک پنجره ی باز بیشتر ندارد

حواسم نیست

پرواز کن

لب بامی بشین ، نفسی تازه کن

و ببین

این پوچ‌آباد را

من هم خیال می کنم خوبی

زندگی با گنجشک ها

وسعت پرواز

و حضورت ، زندگی شیرینی‌ست که من

وقت ِ خوابم می‌بینم

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

81

چهار سوی چهار راه ولیعصر در زیر زمین به یکدیگر دوخته می شوند تا سیل بی امان و شتاب زده مردم دور از تصویر و تصور چنارهای بلند و عمارت تئاتر شهر راه خود را به آنسو باز کند. به تصویر لانه مورچگان می ماند مورچگان سرباز،مورچگان کارگر،مورچگان هنری و ازدحام بردن دانه ها به لانه ها (خانه ها) . دوست من سر می رسد و همراه او به یکی از حفره های تئاتر شهر فرو می رویم .

80

انگار بنا به انسان بودنم مجبور باشم به قبول اختیار ، فلذا برای امتداد حیات و دوری از چنان بیچارگی‌هایی باید چیزهایی را ببرم ، من جمله لذت .