صادق
و علی ؛ اینها قدرتمند بودند. شکلات، غذاها و
بیسکویت های بچه ها را میگرفتند. صادق از دید بچهگانه فرد قدرتمندی بود.
خیلی قدرتمندتر از "علی" البته قدرتمندتر از پدرم. این
تحقیر نسل پدرهایمان،توسط صادق بود. علی هیکلی اما خنگ بود.برعکس، صادق قویترین بود؛ بزرگترین بود.
باعث رنجیدگی خاطر آنهایی که
راهافتادهبودند تا حیاط پشتی را فتح کنند. این ها حتما فکر میکردند نژاد
برترند و افتخار میکردند. حالا همینها خم میشوند تا جمع کنند هر چیزی
که در آن روز ها ریختند،همین کافی شان است.
چیز هایی که میخوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.
دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۰
19
چه شب ها که نتوانسته ام به خواب بروم ، از بس محو رویا
شده بودم ، اگر شام گاهی هم چنان پابرجا باشد ، و آوای آرکایو در زیر پتو
ها ، و جامه های آبی ، و گرمایی دل پذیر در کنار تاریکی... خواهم رفت!
شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۰
18
از او می پرسم: « حالتان چهطور است؟ » او نفسی عمیق میکشد و برایم شرح میدهد که حالاش خوب نیست، چیزی نامعلوم اذیتش میکند ومدت هاست که خسته است و حتی ترجیح میدهد چیزهایی را نگوید، بعد خود را به کسی دیگر که در پیادهروِ کوچهی تقدیری منتظرم ایستادهاست میرسانم و از او می پرسم : « حالتان چهطور است؟ » او جواب میدهد: « بد نیستم، شما چهطورید؟ »
جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰
17
هوا سرد تر شده بود که چهار راهِ سوّم را رد کردیم او خواست که جایی همان کنار بنشینیم.
گفتم "بنشینیم" یا نگفتم اما خواستم بگویم،رفتیم و همان کنار روی پله ای نشستیم.کنار هم نشسته بودیم و مستقیم آن سمت خیابان را نگاه می کردیم. حتما حرف های خوبی زده ایم که الان یادم نمی آید اما شک ندارم یکی دو دقیقه ای را سکوت کرده ایم و حتما من دوباره گفتم که سکوت خوب است مخصوصا اگر 2 نفر باشند و میان صحبت هاشان ناگهان سکوت کنند یا اگر نگفته ام،می خواستم بگویم که فرصت نشده.
حتی وقتی پاسبان افغانی ها را دعوا میکرد هم زیاد راجع بهشان صحبت نکردیم و شاید فقط در حدِ "نُچ نُچی" چیزی بوده،بعد هم حتما دوباره من سعی کردم بفهمم که "چرا؟" اما باز هم نخواسته یا نتوانسته درست بگوید که "چرا؟" و من هم به خودم گفته ام که شاید من درست نمیتوانم منظورم را برسانم!
هوا سرد تر شده بود طوری که دست هایمان را مشت کرده،در جیب ها مان فرو کرده بودیم،احیانا چند خیابان دیگر رفته بودیم که من قدم هایم را کند و کند تر کردم و ایستادم!
گفتم "بنشینیم" یا نگفتم اما خواستم بگویم،رفتیم و همان کنار روی پله ای نشستیم.کنار هم نشسته بودیم و مستقیم آن سمت خیابان را نگاه می کردیم. حتما حرف های خوبی زده ایم که الان یادم نمی آید اما شک ندارم یکی دو دقیقه ای را سکوت کرده ایم و حتما من دوباره گفتم که سکوت خوب است مخصوصا اگر 2 نفر باشند و میان صحبت هاشان ناگهان سکوت کنند یا اگر نگفته ام،می خواستم بگویم که فرصت نشده.
حتی وقتی پاسبان افغانی ها را دعوا میکرد هم زیاد راجع بهشان صحبت نکردیم و شاید فقط در حدِ "نُچ نُچی" چیزی بوده،بعد هم حتما دوباره من سعی کردم بفهمم که "چرا؟" اما باز هم نخواسته یا نتوانسته درست بگوید که "چرا؟" و من هم به خودم گفته ام که شاید من درست نمیتوانم منظورم را برسانم!
هوا سرد تر شده بود طوری که دست هایمان را مشت کرده،در جیب ها مان فرو کرده بودیم،احیانا چند خیابان دیگر رفته بودیم که من قدم هایم را کند و کند تر کردم و ایستادم!
16
او میفهمد لبخند یعنی چه و به همان اندازه هم از وجه
تراژیک زندگی آگاه است. اما از وقتی که به نبودن و این چیز ها علاقهمند
شده ،تمام زندگیاش مدام فکر کردن راجع به آنهاست ،ترجیح میدهد ساکت
بماند، احساس خوشبختی نکند و دنیایش را از آدم هایی پر کند که نیستند،اگر
این ها را نمیدانستم حتما فکر میکردم که چیز هایی از من به او منتقل شده
اند!
سهشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۰
14
اگر خوب دقت میکرد چیزهایی را میفهمید،شاید بخاطر رنگ
پریدگی و حالت خسته صورتم احساس کرد بسیار افسرده ام،حتی لبخند مدهوشانه ام
میتوانست در نظرش غم انگیز جلوه کند و مطمئن شود که منظره رو به رویش
میتوانست یک اثر بر پرده ای کهنه و قدیمی باشد!
به این فکر میکردم که شاید من را یاد شخصی می اندازد که در آینده غایب است،میخواستم با چشم هایم یکباره او را ببلعم و آرام بگیرم.
به این فکر میکردم که شاید من را یاد شخصی می اندازد که در آینده غایب است،میخواستم با چشم هایم یکباره او را ببلعم و آرام بگیرم.
13
ِفکر میکنی اینجا همهی آدمها اینجوریاند، یا مثل خودت
هستن یا خیلی باهات فرق میکنن اما حقیقت ماجرا اینه که هیچکی مثل تو نیست و
به وقتش این رو خواهی فهمید و دیگر حتی با سرهنگ آئورلیانو بوئندیا نیز
همزاد پنداری نخواهی کرد تا در اوج عصبانیت خنده ات بگیرد!
دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۰
12
لبخند نمیزند . نه! فقط برای گفتن شب به خیر دهان میگشاید.
و حالا با لبهای بسته و چشمهای تیره اش و آن دستِ سرد ایستاده است تا باز
با داستانی پرت و پلا غافلگیرش کنم اما من از چیزی نا معلوم خسته ام و
منتظر می ایستم تا بالاخره دهانش را بگشاید!
یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۰
11
جامعه
اي كه در آن به سر مي برم ، مجموعه ايست از يك عده بيمار رواني در كنار هم
كه به جمع آن ها عبارت "مردم" اطلاق مي شود.تنها راه ادامه حيات در این
جامعه ي افسرده و روان پريش آن ست كه چندان به رفتار اطرافيانم اهميت ندهم !
حضور ديگران تا جايي لازم است كه به حضور من كمك كند و گرنه چه لزومي ست
بر وجود يك رواني در زندگي ام؟ تنها مشكل اين قضيه احساس تنهايي ست كه چندي
بعد از عادت به وضعيت ،خودبه خود در من خواهد مرد ! بي انصاف هم نیستم ،به
ديگران هم حق می دهم كه من را بيمار رواني خطاب كنند ،كه صد البته آن هم
چندان مهم نيست.
اشتراک در:
پستها (Atom)