چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۰

30

بعضی چیز ها مثل لباس زیر می مانند ، فقط خودت حس شان میکنی .

29

تعهدهای خاموش
تعهدهای رنگی،خاکستری و بنفش
تعهد تخت خواب به بیمار
تعهد دمبل به بازو
تعهد خر به نجوای عررر...
تعهدی که آب به پاکی آن قسم میخورَد
تعهد آتش به دست سرد
تعهد بلندگو به میکروفُن
تعهد نقطه به آخر خط
تعهدی که گاه لبخندی بر لبان دوستانش مینشانَد!

28

چیز هایی هست که به آن دروغ می گویند ؛ ضعف یک انسان در بیان حقیقت ، فرد دروغ گو بعد ها به این دلیل که نمی تواند بر طبیعت چیره شود دچار تردید خواهد شد . این یعنی سرچشمه رنج های اجتماعی ، رفتار آن فرد طور دیگری می شود و اصلا حاضر نیست قبول کند چیز هایی که به دست خودش ساخته فقط یک اَدای واقعی بوده از آنچه که درونش می گذشته . این موجب بد بختی اوست ، چیزی که به آن دروغ میگوییم .

27

این ها که یک اتفاق خوش آیند در زندگی شان می افتد هم بعد از گذشت مدتی به همان دسته می پیوندند که در روزمرگی خودشان نمی دانند امروز چهارشنبه بود نه سه شنبه .

26

برگ افتاد ، هزار تا چرخ خورد و رسید به زمین ، روی نیمکت نشسته بودیم و من آرام آرام زمین افتادنش را نگاه میکردم. نمی‌دانم چرا این روزها همه چیز پایین می‌اُفتد! من با خودم نجوا می‌کنم و از خودم می‌خواهم فقط گوش کنم « همه جا رنگیست » من اغراق شده این را حس میکنم ، مبالغه میکنم در همه چیز و فقط سعی دارم نگه‌شان دارم. برگ ها جادو می‌کنند ، همینطور آرام می‌اُفتند زمین و منتظر می‌مانند ...

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

25

حالت خستگی با درد در بدنم دارم . نه برای راه رفتن های امروز است و نه فشار های دوباره داخل مترو . نه مال چای سر شب است و نه متعلق به خواب چهارده ساعته ي ديشب . تنها حالت خستگی توام بادردي گرم است .  حسي كه راه گم كرده آمده توي پاهایم از توي پاهایم رفته توي كله ام بعد يك دفعه ريخته توي تمام بدنم . بيشتر نميتوانم توضيح بدهم . منتظرم است.  فقط بدانيد يك حس كه من برايش برنامه اي نداشته ام مال من شده است .  آمده توي تختم . تخته نرد هم بلد نيست حتما . تا صبح يادش ميدهم . يا برايش از «انفجار بزرگ» چيزي ميخوانم. كمي دلم برايش تنگ شده . كمي دلم براي اينكه فردا شب نداشته باشمش تنگ شده از همين حالا ...

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۰

24

بعضی شعرها، بعضی آهنگ‌ها، نمی‌دانم. مثلن همان شعری که آن روز برایم خواند.همه ش تکرارشان می کنم،گاهی تعجّب میکنم که چرا خسته نمی شوم و فقط به همین اکتفا میکنم که زیبا بود، همین!

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۰

23

ماشین ترمز کرد. جیغ ترمزش درآمد. راننده پیاده شد، مرد چاق و سیبیلویی بود. دنبالم کرد، دویدم. فحش داد، هم به مادرم و هم به خواهرم. نگفت کدام خواهرم. ناراحت شدم. دلم به حال خواهرهام سوخت. آن بیچاره‌ها که حتما الان داشتند تلویزیون نگاه میکردند؛ چه کاری به کار این نرّه‌خر داشتند. گفتم: “پفیوز.” یواش گفتم.
ترمز کردم،جیغ ترمز درآمد. پیاده شدم، پسر دراز و لاغری بود. دنبالش کردم، دوید.فحش دادم، هم به خواهرش هم به مادرش. ناگهان ایستاد، یواش چیزی گفت و رفت.


پسر احمق وسط خیابان ایستاد کم مانده بود ماشینی به او بزند،ماشین ترمز کرد،جیغ ترمزش در آمد،راننده پایین آمد، مرد چاق و سیبیلویی بود. پسر را دنبال کرد. پسر دوید. راننده فحش داد، هم به خواهرش هم به مادرش. پسر ناگهان ایستاد،یواش چیزی گفت و رفت،راننده هم برگشت و سوار ماشینش شد.
 

جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۰

22

اگر در این لحظه به سمت من بیایی
دقایقت ساعت خواهند شد و
ساعت هایت روز
 و روزهایت یک عمر می شوند...

...مهم چیزی نیست که در کاغذ هایم نوشته شده
چیزی که اهمیت دارد آن است که درون ِمن نوشته شده
 کاغذ ها را بسوزان و خاکستر ها را روی برف ها باقی بگذار
بعد از گذشت چند ساعت بهار فرا خواهد رسید
برف ها آب خواهند شد و رود ها بیدار می شوند
  خاکستر ها را با خود می برند
بگذار تا کلماتم و رویا هایم تمامی بدنت را بشویند
دست هایت را روی گوش هایت بگذار و به صدای من گوش کن،صفحه به صفحه...

پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۰

21

هر چهارشنبه عصر،لباس می پوشیدم،عطرمیزدم و بعد سی و پنج دقیقه طول می کشید که به آنجا می رسیدم تا دوباره تنهایی آنها را به هم بزنم. وقتی ساعت ملاقاتم تمام می‌شد، بدون اینکه حرفی بزنم بلند می شدم و خودم را برای رفتن آماده میکردم و دوباره در راه بازگشتم همان آهنگ همیشگی را گوش میدادم. هر زندگی بویی دارد، زندگی آنها هم بوی خاصی میدهد،یک بویِ دو نفره. برای من هم بوی خودم باقی می‌ماند. زندگیم چیزی نیست مگر تبادل بوها.