هر چهارشنبه عصر،لباس می پوشیدم،عطرمیزدم و بعد سی و پنج دقیقه طول می کشید که
به آنجا می رسیدم تا دوباره تنهایی آنها را به هم بزنم. وقتی
ساعت ملاقاتم تمام میشد، بدون اینکه حرفی بزنم بلند می شدم و خودم را برای
رفتن آماده میکردم و دوباره در راه بازگشتم همان آهنگ همیشگی را گوش
میدادم. هر زندگی بویی دارد، زندگی آنها هم بوی خاصی میدهد،یک بویِ دو
نفره. برای من هم بوی خودم باقی میماند. زندگیم چیزی
نیست مگر تبادل بوها.
akheeeeeeeey,,,man dark :)
پاسخحذف