چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۱

51

ساعت 3 صبح است ، نمی توانی بخوابی ، همینطور دراز کشیده ای و آنقدر ذهن ات آشفته هست که حتّی توانایی فکر کردن هم نداری . جلوی اندوهت را سد کرده ای و در خودت فرو برده ای . بیشتر از هر وقت دیگری دل ات برای او تنگ شده چون او تنها کسی است که تو را آنقدر می شناسد که می داند چه چیز هایی باید از تو بپرسد . آنقدر شعور دارد تا مجبورت کند چیز هایی درباره خودت به زبان بیاوری که اغلب از چنگ فهم خودت هم فرار می کرده اند.به این فکر می کنی چقدر می توانست بهتر باشد اگر به جای اینکه ساعت 3 صبح تک و تنها در اتاقی تاریک بنشینی، کنار او بودی .
بعد از چند ساعت خستگی تو را از پا در می آورد ، وقتی در حال به خواب رفتنی سپیده زده است و پرنده ها شروع کرده اند به خواندن . می خواهی تا جایی که می شود بخوابی ، ده ساعت ، دوازده ساعت می دانی که تنها دوای دردت فراموشی است.
بعد از دو ساعت و نیم خواب ، زنگ خوردن پیاپی ساعت بی اختیار چشمانت را باز می کند ، بلند  می شوی خودت را در آیینه می بینی ، انگار تمام دیشب را زیر ضربات سنگین پتک طی کرده ای یا که صد ها کیلومتر با اسب روی زمین های سنگلاخ ِ خاکی کشیده شده ای .
بعد از فرو رفتن یک روز طولانی در فضای خفقان آور بیرون ، به خانه باز میگردی ، بعد از نیمه شب همه یک به یک می روند که بخوابند ، پدرت هم بالاخره می رود و باز ساعت 3 می شود .

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

50

یک روز گرم تابستانی که آفتاب وحشیانه به فرق سر آدم می کوبد،روز محشری برای تاملات فلسفی است.آن وقت است که سوال ها باید ساده و اساسی باشند . رو به هر اندیشه ای که بیاوریم بسیار جدیست و بیان آن دشوار ، تقلایمان برای چپاندن آن ها درون ظرف زبان ، عین تقلای نهالِ داخل باغچه جلوی در است برای قد کشیدن.هر چند مطمئن نیستم اگر چنین موقعیتی پیش بیاید اینطور نباشد که ساکت بنشینیم و سیگارمان را در سکوت محض بکشیم ، شاید هم گاه و بی گاه یکی مان در آید که : « گرم است » .

49

آدم می تواند خیلی خوب باشد و کار های شرافتمندانه انجام دهد اما در آخر تعداد کسانی که به مراسم خاکسپاری اش می آیند رابطه مستقیمی با آب و هوا خواهد داشت .

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

48

" پنجره چیز خوبیه. "
منولوگ احتمالی یونس در شکم نهنگ .

47

" تابستان می توانست از یک شعر خوب شروع شود که آن دوست بلد بود چطور بخواند تا دل آدم را بلرزاند یا از قصه ای که بلد بود چطور تعریف کند که زبانت بند بیاید . تابستان می توانست از یک داستان که با هم می خواندیم از گردش های یک روزه اطراف شهر ، تابستان می توانست از تولّد او شروع شود. "

46

نشسته بودم جلوی همان بانک ، قهوه ای ها همینطور تکه تکه روی هم می افتادند. پدر که بچه را سر پا گرفته بود مدام سر می چرخواند و تکرار می کرد : "بابا جون پی پی نکنی ها ، فقط جیش " .

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

45

دستش خودش را درد می گرفت
سیلی را که زد
دیگر دست از سر آن دست دردسر ساز برداشت
و راست دست شد
تا آخر عمر

44

آن ها به من گفتند طولی نخواهد کشید
افکارشان کوتاه است
ذهن هایشان کند
از هیچ ، هیچ چیز نمی دانند
که اگر می دانستند
در لحظه ، زمانِ سکوتشان بود

43

همه چیز به پایین می افتد
مقابل چشمان من
چراغ ها خاموش می شوند ، یک به یک
در حالی که نشسته ام
و نمی روم
چون رفتن یعنی از دست دادن این منظره

42

دیروز هنوز هم در امروز ادامه دارد ، داستان کسی است که می داند فردا به جز سه شنبه دوّمِ خرداد نود و یک هیچ روز دیگری نیست .

41

ادبیات را برای این دوست دارم كه رويا ببينيم. اگر واقعيت مي خواستم سرم را از پنجره بيرون مي كردم،  ادبیات حتي در واقعي ترين شكلش، یک رویاست چون واقعيت را فشرده ميكند و به واسطه داستان ، خواننده را در موقعیتی قرار می دهد که با واقعیت زندگی او فاصله بسیاری دارد . نه فقط ادبیات بلكه انواع هنر دارد همين كار را با من مي كند، روياپردازي .