چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

46

نشسته بودم جلوی همان بانک ، قهوه ای ها همینطور تکه تکه روی هم می افتادند. پدر که بچه را سر پا گرفته بود مدام سر می چرخواند و تکرار می کرد : "بابا جون پی پی نکنی ها ، فقط جیش " .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر