چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۱

51

ساعت 3 صبح است ، نمی توانی بخوابی ، همینطور دراز کشیده ای و آنقدر ذهن ات آشفته هست که حتّی توانایی فکر کردن هم نداری . جلوی اندوهت را سد کرده ای و در خودت فرو برده ای . بیشتر از هر وقت دیگری دل ات برای او تنگ شده چون او تنها کسی است که تو را آنقدر می شناسد که می داند چه چیز هایی باید از تو بپرسد . آنقدر شعور دارد تا مجبورت کند چیز هایی درباره خودت به زبان بیاوری که اغلب از چنگ فهم خودت هم فرار می کرده اند.به این فکر می کنی چقدر می توانست بهتر باشد اگر به جای اینکه ساعت 3 صبح تک و تنها در اتاقی تاریک بنشینی، کنار او بودی .
بعد از چند ساعت خستگی تو را از پا در می آورد ، وقتی در حال به خواب رفتنی سپیده زده است و پرنده ها شروع کرده اند به خواندن . می خواهی تا جایی که می شود بخوابی ، ده ساعت ، دوازده ساعت می دانی که تنها دوای دردت فراموشی است.
بعد از دو ساعت و نیم خواب ، زنگ خوردن پیاپی ساعت بی اختیار چشمانت را باز می کند ، بلند  می شوی خودت را در آیینه می بینی ، انگار تمام دیشب را زیر ضربات سنگین پتک طی کرده ای یا که صد ها کیلومتر با اسب روی زمین های سنگلاخ ِ خاکی کشیده شده ای .
بعد از فرو رفتن یک روز طولانی در فضای خفقان آور بیرون ، به خانه باز میگردی ، بعد از نیمه شب همه یک به یک می روند که بخوابند ، پدرت هم بالاخره می رود و باز ساعت 3 می شود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر