چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰

17

هوا سرد تر شده بود که  چهار راهِ سوّم را رد کردیم او خواست که جایی همان کنار بنشینیم.
گفتم "بنشینیم" یا نگفتم اما خواستم بگویم،رفتیم و همان کنار روی پله ای نشستیم.
کنار هم نشسته بودیم و مستقیم آن سمت خیابان را نگاه می کردیم. حتما حرف های خوبی زده ایم که الان یادم نمی آید اما شک ندارم یکی دو دقیقه ای را سکوت کرده ایم و حتما من دوباره گفتم که سکوت خوب است مخصوصا  اگر 2 نفر باشند و میان صحبت هاشان ناگهان سکوت کنند یا اگر نگفته ام،می خواستم بگویم که فرصت نشده.
حتی وقتی پاسبان افغانی ها را دعوا میکرد هم زیاد راجع بهشان صحبت نکردیم و شاید فقط در حدِ "نُچ نُچی" چیزی بوده،بعد هم حتما دوباره من سعی کردم بفهمم که "چرا؟" اما باز هم نخواسته یا نتوانسته درست بگوید که "چرا؟" و من هم به خودم گفته ام که شاید من درست نمیتوانم منظورم را برسانم!
هوا سرد تر شده بود طوری که دست هایمان را مشت کرده،در جیب ها مان فرو کرده بودیم،احیانا چند خیابان دیگر رفته بودیم که من قدم هایم را کند و کند تر کردم و ایستادم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر