چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

61

دستان او همیشه سرد بود ، بر خلاف من که انگار مادر زاد تب دارم.دست چپش را بلند کردم و آن را به پیشانیم چسباندم ، شقیقه ها و بعد گونه.مدتی طولانی به همین حالت می ماندیم تا دستانش تب کند . در این حال که انگار نیمه خواب بودم،همه هستی ام در این لمس و این حس که می توانست زندگی باشد،فشرده و جمع می شد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر