نگاهش را از من برگردانده بود ، بالا را نگاه میکردم شاخه های بالاییِ چنار بین بقیه چنار ها را . روی یکی از شاخه ها کلاغی نشست ، از پایین کلاغ برایم جذّابتر بود . پشت کلاغ و شاخهها ، ابری تنها در حرکت بود و همزمان تغییر شکل میداد ، اوّل شبیه یک بادمجان دلمهای بود ولی بعد شبیه وال شد . دوست داشتم شکل وال بماند و همینطور به راهش ادامه دهد اما کمی بعد شبیه قندان پایه دارِ مادربزرگم شد . انگار در سکوتمان درون چیزی افتاده باشم ، حسِ آن روزها که پنجشنبه ها با پدرم میرفتیم پارک ، غاز میشماردیم را داشتم .
پنجره روبهرویی باز شد زن میانسالی کهنهاش را تکاند و بعد همینطور که من ناخودآگاه به او خیره بودم او هم به او خیره شد .
پنجره روبهرویی باز شد زن میانسالی کهنهاش را تکاند و بعد همینطور که من ناخودآگاه به او خیره بودم او هم به او خیره شد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر