چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

65

نگاهش را از من برگردانده بود ، بالا را نگاه می‌کردم  شاخه های بالاییِ چنار بین بقیه چنار ها را . روی یکی از شاخه ها کلاغی نشست ، از پایین کلاغ برایم جذّاب‌تر بود . پشت کلاغ و شاخه‌ها ، ابری تنها در حرکت بود  و همزمان تغییر شکل می‌داد ، اوّل شبیه یک بادمجان دلمه‌ای بود ولی بعد شبیه وال شد . دوست داشتم شکل وال بماند و همینطور به راهش ادامه دهد اما کمی بعد شبیه قندان پایه دارِ مادربزرگم شد . انگار در سکوتمان درون چیزی افتاده باشم ، حسِ آن روزها که پنج‌شنبه ها با پدرم می‌رفتیم پارک ، غاز می‌شماردیم را داشتم .
پنجره روبه‌رویی باز شد زن میان‌سالی کهنه‌اش را تکاند و بعد همینطور که من ناخودآگاه به او خیره بودم او هم به او خیره شد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر